جانان من . دیگر هیچ مجالی برای هیچ کلمه ای نیست . نه نوشتن طنزی که به آن بخندی نه غمی که گریانت کند دوست داری فقط نگاه کنی شبیه نجات غریقی که چشم دوخته به دور دستهای دریا از همان صبح که بیدار شدیم ، بر سر همسر فریاد زدیم بر سر بچه فریاد زدیم. بر سر خودمان فریاد زدیم بوق زدیم و بوق زدیم راننده ماشین جلویی را ترساندیم و ما پیروز شدیم و جلو زدیم ن را تحقیر کردیم و با تمام قوا تعریف کردیم هی حرف زدیم و حرف زدیم تا کتاب فروشی محل تعطیل
اشتراک گذاری در تلگرام
این منم مانده و خسته و تنها . مادرم راه می رود. ستاره ها در پس پایش می رویند. بر می گردد. نگاهم می کند. ماه می شوم.!!! کودکی هایم را می خواهم. چادر نماز مادرم را . دعاهای مادرم را اللهم اشف کل مریض و باران را که صدای گریه های مادرم بود . این روزها دلم هوایش را بیشتر می کند دلم برای جمعه های کودکی ام تنگ می شود. یادش بخیر. آش رشته مهمان بیچون وچرای جمعه هایمان بود.
اشتراک گذاری در تلگرام
من پیر شدم ،دیر رسیدی،خبری نیست مانند من آسیـمه سر و دربـدری نیست بسـیـار برای تـو نوشـتـم غـم خـود را بسـیـار مرا نامه ،ولی نامه بری نیست یک عمر قفس بست مسیر نفســــم را حالاکه دری هست مرا بال و پری نیست حـالا کـه مـقـــدر شــده آرام بگـیـــــرم سیـلاب مرا بـرده و از مـن اثری نیست بگـذار که درها هـمگـی بسـته بـمانـنـد وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست بگــذار تبـــر بـر کــمــر شـــاخه بکـــوبد وقتی که بهـار آمد و او را ثمــری نیست تلخ است مرا بودن و تلخ
اشتراک گذاری در تلگرام
هرشب برایت شعر می نوشتم ولی اینبار شعری ندارم جز سکوتِ لحظه ی دیدار من عاشقِ تکرارِ تو بودم ولی حالا میمیرم از تکرار از تکرار از تکرار حالا کنارِ فکرِ تو هر شب کنارم هست این آه هایِ سرد و این بغض لاکردار گفتی برایم"اگرچه چشم سیاهش"ولی انگار آیینه می کرد این " شعرِ " تو را نیز انکار باور کنم یا نه ؟ من دیگر نیستم در تو باید از این خوابِ زمستانی شوم بیدار مانندِ پرگاری که می گردد به دورِ خویش می چینم از تنهاییَم دورِ خودم "دیوار" #اکرم_دودانگه
اشتراک گذاری در تلگرام
دیشب خدا را در خواب دیدم وقتی که از چشمانم باران می بارید جسمم سرد بود و روحم سنگین دستان خدا گرم بود و بزرگ مرا به گرمی و مهر در آغوش کشید و گفت: "چه کرده ای جانم؟ ." دست و پا زدم که اقرار کنم . هیچ به یاد نیاوردم . هیچ. خدا مرا بوسید و گفت: "گاهِ آن رسیده که خود را ببخشایی " آغوشش عشق بود جان گرفتم گرم شدم و خدا راست گفت گاهِ آن رسیده که خود را ببخشایم برای تمام راه های رفته و نرفته برای تمام بی راهه ها خم شد کمرم از سنگینی روحم گاه آن
اشتراک گذاری در تلگرام
مانده ام . چه می شود . چه می شود که گاهی نرم نرمک سَر میکشی در خاطر من. می سُری در قلب و جانم غمین می شود ساقه های نازک خیال من.! چه می شود که گاهی. آخر غروب ها کنار کُنج دلتنگی من می آیی. می نشینی. قلم می کشی روی بوم هستی ام هزار هزار رنگ. دلتنگی نقش می بندد بر سر انگشتان فیروزه ای ام! چه می شود که گاهی می آیی. زیر طاق کبود خیال من. آشوب میکنی فصل هایم را. و می روی
اشتراک گذاری در تلگرام
گویا که جهان بعد تو زیبا شدنی نیست حتی گره اخم خدا واشدنی نیست از حاصلضرب من و تو عشق بپا شد از خاطره ام عشق تو منها شدنی نیست من با تو، همیشه همه جا ما شدنی بود من با تو شدن، ایندفعه گویا , شدنی نیست آغوش من و عشق تو و لحظه ی دیدار رویای قشنگیست و اما شدنی نیست از دوری هم، هر دو چه بیمار و خرابیم اندازه ی این عشق که معنا شدنی نیست پایان کلامم، من و تو، آخر این شعر، با وصله و اصرار و دعا، ما شدنی نیست #مرتضي_مهرعليزاده
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت