محل تبلیغات شما
دیشب خدا را در خواب دیدم وقتی که از چشمانم باران می بارید جسمم سرد بود و روحم سنگین دستان خدا گرم بود و بزرگ مرا به گرمی و مهر در آغوش کشید و گفت: "چه کرده ای جانم؟ ." دست و پا زدم که اقرار کنم . هیچ به یاد نیاوردم . هیچ. خدا مرا بوسید و گفت: "گاهِ آن رسیده که خود را ببخشایی " آغوشش عشق بود جان گرفتم گرم شدم و خدا راست گفت گاهِ آن رسیده که خود را ببخشایم برای تمام راه های رفته و نرفته برای تمام بی راهه ها خم شد کمرم از سنگینی روحم گاه آن

جانان من ... دیگر هیچ مجالی برای هیچ کلمه ای نیست ...

دلم برای مادرم تنگ شده است

من پیر شدم، دیر رسیدی، خبری نیست

خدا ,روحم ,رسیده ,دیشب ,تمام ,خواب ,که خود ,خود را ,و گفت ,رسیده که ,آن رسیده

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها